نشسته بود روی نیمکت پارک و برای پیرمردهای بازنشسته دیگر پرحرفی میکرد:«در سرم رویای بزرگی داشتم. میخواستم دنیا را با نوشتههایمزیرو رو کنم. اگر که چشمها و دستهایم مرا قال نمیگذاشتند، الان به جای اینکه برایتان پرحرفی کنم داشتم برایتان کتابم را میخواندم»
از اینکه دیگران توجهشان را به او دادند خوشش آمد و ادامه داد.
از همان وقتها که بچه بودم میفهمیدم یک جای کارم میلنگد، از گلکوچک و تیله بازی و هفت سنگ خوشم نمیآمد، مینشستم کنار پدرم و بهتقلیدش کتابهایی که هیچ نمیفهمیدمشان را ورق میزدم.
حال و هوایم با همه همسن و سالهایم فرق داشت؛ غرق در کتاب و فیلم و موسیقی بودم.
جهان را با رازهای نهان در کتابها کشف میکردم و فیلم و موسیقی تنها دلخوشیهایم بودند. همانوقتها که آخر فیلم و کتابهامینوشتند«پایان»
سر پر شوری داشتم؛ با صادق هدایت میلرزیدم و با کامو رنگ عوض میکردم. تمام شب بیدار میماندم و مینوشتم و هر صبح که میشد همهنوشتههایم هذیان به نظرم میآمدند.
منتظر بودم دستانم مثل دستهای پیانیستی متبحر که بدون نگاه کردن به نتها، کلیدهای پیانو را میلرزاند روی کاغذ برقصد و داستانی بنویسدکه هر برگش ترکیبی از داستایفسکی و ساراماگو باشد تا مغزها و روحهای زیادی با خواندنش از آن من شود. من منتظر پایان داستان خودمبودم.
این رویا تمام طول زندگی بیحاصلم دست از سرم بر نداشت.
نه به زندگی متاهلی تن دادم و نه فهمیدم پدر شدن چه حسی دارد. جز حیاط و باغچه خانهام هیچجای دنیا را ندیدم و مهمانهایم هرگز از دو نفربیشتر نشدند.
سرازیری عمرم را میآمدم که دیدم دیگر روی آخرین صفحهی کتابها نمینویسند «پایان» یا فیلمهای با پایان باز اسکارهای بیشتری میگیرند.
دیگر برای پایان داشتن خیلی دیر است.
من دنبال پایانی بودم که در رویایم بود. اما حتی پایان هم میتواند تو را جا بگذارد و زمان آنقدر بیرحم باشد که تورا بی هویت لای کتابها و فیلمها و موسیقی گم کند.
شاید پایان من همان داستانهایی بود که مچالهشان میکردم.»
By accepting you will be accessing a service provided by a third-party external to https://ketabads.ir/
کتاب ادز مرجعی برای معرفی کتابهای ناشران و نویسندگان به دوستداران فرهنگ و ادب و کتاب به صورت رایگان می باشد
ما 134 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم